مدتهاست خودم رو گم کردم تو واقعیت.
خستگیهای مفرط و بی انگیزگی هایی که دائما همراهم هستن.
حتی الان نمیدونم از کجا شروع کنم ! برای خودم نوشتن رو
حسم مثل کسی هست که داره تلاش میکنه مگسی رو بگیره، سریع حمله ور میشه و فکرمیکنه مگس رو گرفته و حتی تکون خوردن های مگسرو تو مشتش حس میکنه اما وقتی مشتش رو باز میکنه خبری از مگس نیست…
مدتها حس میکردم مگس رو تو مشتم دارم اما مشتم رو که باز کردم…
حس و حال عجیبی رو دارم.به چیزهایی فکر میکنم که مدت ها قبل جوابشون رو پیدا کرده بودم. یا حداقل فکر میکردم پیدا کردم . مثل امید.اما انگار همه جوابها و توجیه هايی داشتم بی اثر شدندو رنگ باختند.
گذشته سفت بهم چیسپیده و رهام نمیکنه و رهاش نمیکنم
آینده مثل شیطونک بالا و پائین میپره
و ذهنم به جای تو حال بودن برای خودش داستانسرائی میکنه
و وجدانم که از اشتباهاتم نمیگذره
و خاطراتم که عذابم میدند
و بارسنگین گناه های کرده ونکردم که سنگینی میکنن.
قبل تر که مشتم بسته بود انگار جواب همه این چیزIرو داشتم ولی الان بی هیچ امیدی فقط دارم حرکت میکنم بلکه نااميدي امیدوار شه.
سلام : )
چه عجیب
عجب موقعی خوندم متنتون رو ,
(گذشته سفت بهم چیسپیده و رهام نمیکنه و رهاش نمیکنم)
شما تونستين رهاش کنيد ؟ : )اصن ميشه؟
من که يه حال عجیبی دارم از درون باخودم درگیرم
به خاطر روزای ارزشمندی که از دست دادم
بخاطر گذشته…
نمیزاره حرکت کنم , نمیزاره
الان که میخونم هم نمیدونم که میشه یا نه!
شاید یکی از بزرگترین دروغهای زندگی فراموش کردن گذشتست …