مدت هاست رویا ندیدم.
نه رویای اونرو و نه هیچ رویای دیگهای. فقط خواب و تاریکی.
تعجبی نمیکنم. اون رویاها برای اون بود نه من و دیگه بعدش دیدن رویا مفهومی نداشت.
اذیت رویا ندیدن زیاد بود اما گذشت و گذشت تا چند وقت پیش.
تو خیابونی بودم که توش زندگی میکرد. متوجه شدم مشغول ساخت و سازن. از دور داشتم ساختمون رو میدیم که اومد دم در.
قیافش خیلی جدی شده بود و داشت مصالح رو میبرد تو. انقدر جدی ندیده بودمش.
بعد که رفت تو، رفتم سراغ همسایش و پرسیدم چخبره. به خونه هم نزدیک تر بودم و ستون ها و طبقاتش رو میدیدم که انگار خیلی سفت وسخت بودن. گفتم چقدر خفنه و سنگینه. گفت آره خیلی براش هزینه کردن و زحمت کشیدن.
از خواب که بلند شدم نفهمیدم که چرا ولی…
حالا منم تو تاریکی نشستم تا چشمهام به تاریکی عادت کنه.
اولین باشید که نظر می دهید