زمان زیادیه که مثل شیشه خورد شدم و سعی میکنم این تکههای شکسته رو کنار هم جمع و جور کنم.
و اینکارو رسالت خودم میدونستم. بارها این شیشه شکسته رو وصله میکردم و دوباره میشکست ومن دوباره وصله میزدمش.
اما الان دیگه خسته شدم. از این زخم هایی که هربار دستم برمیداره و این سوزشهای مدام و فکر دائم به شیشه خسته شدم.
میخوام این شیشه رو همینجوری شکسته رها کنم. و سعی کنم همینجوری ببینمش و بپذیرمش.
نمیخوام جا بزنم، چون واقعا رسالت خودم میدونستمش اما وقتی میبینم روحم داره پوسیده میشه، ترجیح میدم شکسته باقی بمونه.
از شکستن هم نمیترسم چون میدونم بازخم قراره بارها و بارها بشکنم. از اینهم ترسی ندارم
اما واقعا از وصله و پینه زدن خستهم و دیگه نمیدونم از این به بعدو چیکار باید بکنم.
و مثل هرروز، عادی به زندگیم ادامه میدم و از اصل مورد علاقهم تخطی نمیکنم.
” عاقل باش ای درد من و آرام بگیر، چون میدانم این تنها راهیست که بلدم خودم را سرپا نگهدارم. میدانم تنها راه است. “
سلام نوشته هاتون قشنگه و آدم رو به فکر فرو میبره.