مینویسم ولی نه برای یاداوری سال قبل
و نه برای اینکه از سال بعد بگم.
مینویسم که بگذرم
مینویسم که بتونم بگذرم.
گذر زمان آبستن اتفاق های زیادی بود برام. اتفاق هایی که هم فکرش رو میکردم و امادهشون بودم،هم چیزهایی که به فکرم هم نمیرسید.
همین گذر زمان افکار و عقاید رو یا ثبات میده یا میکوبه و از اول میسازه.
دوران پاندمی برای من سخت ترین بود.
چون من کوبیده شدم.
کوبیده شدم و نتونستم خودم رو بسازم.
البته ساخته نشدن مهم نیست، این مهم بود که خودم رو گم کردم.
نه که بخوام
خیلی تلاش کردم که ذره ذره وجودم رو جمع کنم و برگردم به حالت اول.
گرچه برگشتن به حالت اول غیر ممکنه اما خب یک قدم برگشتن هم برام بس بود.
وقتی فکر میکنم همین الان بهش، میفهمم که تمام تلاشم رو کردم براش.
اما منی که آدم رفتن بودم تنها جایی بود که میخواستم وایسم و به گذشته چنگ بزنم.
نه از روی ترس و ناشناخته های مسیر
از اینکه از چیزی که بهش تبدیل میشدم متنفر بودم.
و همین تلاش و درگیری دائم
همین لذت های جدید و شرارت هایی که حسشون میکردم و انرژی بهم میدادن
تا حسرت و عذاب وجدانی که ولم نمیکرد.
تقابل جدید و قدیم!
لذت و گناه!
و منی که ادعا مبارز بودن داشتم و انگار چیزی بلد نبودم.
با همه این ها مقاومت کردم و سعی کردم
اما از ی جایی به بعد گفتم مبارزه برای چی!
برای چیزایی که خیلی وقته از دستشون دادم؟!
خیلی چیزها از دست دادم و دیگه راهی نبود که برشون گردونم.
گرچه از دست دادن خیلیهاشون اهمیتی نداشت
اما چندتا چیز رو فراموش نمیکنم.
اینکه امیدم رو از دست دادم و بدون امید یاد گرفتم ادامه بدم.
اینکه خدارو و ایمان بهش رو از دست دادم و ادامه دادم.
اینکه خوشحالی هست و حسش نمیکنم.
این هارو فراموش نمیکنم چون میدونم چرخ زمونه بلاخره یه روزی برمیگرده و میخوام اونروز یادم باشه که چیا گذشته.
و تو این از دست دادن ها فقط یک چیز رو خودم خواستم از دست بدم.
چون اون چیزی بود که نداشتمش و باورش نداشتم اما جوری خورد تو صورتم که تا مدت ها گیج بودم و بعدش هم مجبور بودم از دستش بدم چون ته ته داستان میدونم که از دستش میدادم.
الان باید از خودم میگذشتم و ته داستان نه و این شاید از خود گذشته ترین من بود.
حالا که مبارزه ای نیست و غرق حالام، خوبم.
نه به گذشته فکر میکنم، نه آینده.
تو اوج سکون پرسه میزنم تا زمان بگذره
سلام
از ته دلم برات آرزو می کنم همیشه حال دلت خوب باشه🙏
ممنونم حسین عزیز 🙌🏿