تو این ۳ ماهی هیچ کاری نکردم و اینرسی کامل داشتم.
خیلی کارا میخواستم بکنم ولی واقعا حسش نبود و نمیتونستم.
رو هیچ چیزی نمیتونستم تمرکز کنم.
ولی این وسط تونستم قفلی بزنم رو آکواریوم و ماهی. از ارزوهای بچگیم بود.
وسطش رفتم سراغ نجاری، بعد جوشکاری.
و بعد از مدت ها تونستم بلاخره قبل از خواب انقدر بهش فکر کنم تا ایده خلق یه چیزی به ذهنم برسه و هرشب و هرشب خوابش رو ببینم و با فکر کردن بهش خوابم ببره.
همه چیزارو میشست میبرد.
برای خلقش نیاز به ارادهای داشتم که از دست داده بودمش ولی خب من اونی بودم که به چیزی که میخواستم میرسیدم.
بدون هیچی
نه تجربه جوشکاری!
نه خرید وسایل و نه داشتن وسیلهای
با پای سوخته از سر خستگی
چشمای برق گرفته از جوشکاری
و تن و بدن کوفته
و اشتیاقی که تو نطفه خفه میشد
بلاخره ساختمش!
و این یادگار میمونه برام.
عالیه از خوندن متن لذت بردم!
دوست داشتم از پاورقی مطالبتون رو بخونم ( اونجا یه آهنگ خفن هم کنار هر متن بود 😅)